نمیدونم چرا همه غم ها با هم میان سراغ آدم...
یه غمی داشتم ... یه غم بزرگ ...
حالا چیز هایی فهمیدم که داره دیوونم میکنه!
روزی که من شاد بودم چون فکر میکردم تو شادی، تو حالت خوب نبوده!
درد از این بیشتر...؟؟؟
وقتی حرفاتو خوندم، حس کردم مردم!
آخه من برای چی باید زنده باشم؟
وقتی که هر لحظه ممکنه تو حالت بد باشه و من حتی ندونم که حالت بده...
حالا کاری که از دستم بر نمیاد به کنار...
حداقل غصت رو که میتونم بخورم...
تحمل این بی خبری برام سخته!
خیلی سخت ... خیلی خیلی سخت ...
حداقلِ حق یه داداش، اینه که غم های خواهرشو بدونه!
چرا من این حق رو ندارم...؟؟؟
بگو چرا...؟؟؟
نه ... نگو ... اشتباه کردم ... دلیلشو خودم میدونم ...
همونه که داره عذابم میده ...
همونه که درد شب و روزمه ...
من اون دنیا حقم رو از خدا میگیرم!
یه زندگی به من بدهکاره...
بدهکاره، چون خودش منو آورد تو این منجلاب!
خودشم باید بهم زندگی بده...
این دنیا که تموم شد...
ولی خداااااااااااااااااااااااااااااااااااا ... اون دنیا حقم رو میگیرم ازت ...
نظرات شما عزیزان:
|